اگر قرار نیست تو ، من، ان پسربچه ،
ان پیر زن، ان مردکارمند، ان زن خانه دار،
ان نقاش ، ان رفته گر، ان راننده ،
ان پیر مرد ، ان پرستار ، ...
چرا راه دور بروم اگر قرار نیست انسان به ارزو های اش برسد
پس چرا ؟ چرا زنده ایم
چرا زنده ایم و راضی و هیچ عصیان و طغیانی نمی کنیم اگر قرار نیست حتی به کوچک ترین ارزوهایمان برسیم؟
چرا خیال می کنم زندگی برای رسیدن به اروز ها نیست و ارزو ها فقط در رویا تجلی می یابند؟
تو را نمی دانم اما من دیوانه ام یک دیوانه عصیانگر امروز از خانه بیرون می روم و به اولین انسانی
که گرفتار سرطان روزمرگی بود لبخند می زنم و می گویم که امروز صبح خدا به من گفت که از جانب
او این لبخند را به تو هدیه کنم .
می خواهم تمام امروز این کار را انجام دهم .
من برای افکار و کردارم دلیل و منطق نمی خواهم ، من یک دیوانه ام
من یک دیوانه عصیانگر ام و این ها نیز پریشانی های من است