نمیدونم اسم اینو حماقت بذارم یا شجاعت . نمیدونم . خیلی وقته که دیگه هیچ چیز نمیدونم . خیلی وقته که دیگه هرچه بودم و هرچه میخواستم باشم از دست دادم . از دست دادم چون دل احمقم به تو و هوای تو مبتلاشد . چون بی اموزگاری یاد گرفت فکرش تو باشی . چشمش تو باشی گوشش تو باشی و تمام اروزهاش در تو خلاصه بشه . خسته شدم از گلایه . گلایه از تو . از داشته هایی که بی تو بی معنی شدن و از نداشته هایی که به خاطر نبودنت بزرگتر از خودشون و خلا شون دیده میشن .
خسته شدم از تفکیک احساساتم و اندیشه هام . خسته شدم از اینکه اونقدر خودمو گم کنم که دیگه از م بمونه یه خط قرمز بین عقل و دل !
خسته شدم از بس زبوم گاز گرفتم تا شروع نکنه به گفتن نامردیت !
خسته شدم از بس چشم هامو به تاریکی بسته بودن محکوم کردم تا شروع نکنه به دیدن نقص ها و کمی هات !
خسته شدم از بس عقل تو بیراهه های زندگی روزمره پیچوندم تا دیگه فکر نکنه به یه راه حل برای فراموش کردنت !
خسته شدم از بس بد نامی بی دل بودن من و بیابونی شدن دل ام رو به روخم کشیدن !
خسته شدم به خدا !
خسته شدم از بس بین این ور و اون ور سرگردون بودم !
از بس عادت دلم شده اخر هرچیزو یه جوری به تو ربط بده !
از بس گنده ات کنه که هرچیزی برای تو بخواد!
میخوام بالا بیارم . همه عشقتو ، همه خاطراتت رو ، صدای شکستن های لحظه به لحظه غرورم رو زیر پای بی احساس غرورت ، همه گریه های احمقاه ام رو ، همه اینده های با تو رو ...
میخوام بالا بیارم . هرچیزی با حروف اسمتشروع میشه و تموم میشه !
سخت نیست ... کافیه یه شب با عقل، دل رو گیر بیاریم و انگشت بکنیم تو حلق اش . مطمئنم اونقدر از تو پر شده که با یه بار بالا بیاره !!!!!!!!!!!!!!
نظرات شما عزیزان: